حسن بصری می گوید : نصیحت چهار نفر مرا سخت تکان داد : [اول] مرد فاسدی از کنار من گذشت گوشه ی لباسم را جمع کردم تا به او نخورد ، او گفت : ای بزرگوار ! هنوز باطن مرا ندیده ای ، جامه از من برنچین ، خدا می داند که فردا حال ما چگونه خواهد بود ؟ [دوم] مستی را دیدم که افتان و خیزان راه می رفت به او گفتم ، قدم ثابت بردار تا نیفتی ، گفت : تو با این همه ادعا قدم ثابت کرده ای ؟ من اگر بیفتم مستی بیچاره ام ، برمیخیزم و گل و لای از تنم می شویم ، اما تو از افتادن بترس که پیشوای مردمی ، [سوم] کودکی را دیدم که چراغی در دست داشت ، گفتم این روشنایی را از کجا آورده ای ؟
کودک در چراغ فوت کرد و آن را خاموش ساخت و گفت : تو بگو که این روشنایی کجا رفت تا من بگویم از کجا آمد ؟ [چهارم] زنی را دیدم بسیار زیبا که در حالت خشم از شوهرش با من شکایت می کرد . گفتم اول رویت را بپوشان ، بعد با من حرف بزن ! گفت : من که غرق خشم دنیا هستم ، چنان از خود بی خود شده ام که اگر تو خبرم نمی کردی ، با همین سر و وضع به بازار می رفتم ، تو که غرق محبت خالقی ، چه میشد اگر نگاه به صورتم نمیکردی؟ . . .
نظرات شما عزیزان:
|