نويسندگان



آثار تاريخي يك عاشق



دوستان عاشق تنها



دوستان عاشق



وضعیت من در یاهو



آمار وب



طراح قالب:



موزیک و سایر امکانات





تبریک عید

سلام به همه

 

 

پیشاپیش عید نوروز رو به همه ی شما تبریک میگم

 

امیدوارم سال خوبی داشته باشید

 

با آرزوی بهترین ها

 

مواظب خودتون باشید

 

در پناه خدا


[+] نوشته شده توسط مهدی در 4:34 بعد از ظهر | |







...

         شریکم با تو در این درد  

 

                                                  منم مثل تو غم دارم  

 منم محتاج لبخندم

 

                                                  منم دستاتو کم دارم 

  از این بازی طولانی

 

                                               منم مثل تو دلگیرم

        منم با عشق درگیرم 

 

                                                    منم بی عشق میمیرم 
 


[+] نوشته شده توسط مهدی در 11:1 قبل از ظهر | |







عشق

***

عشق تو همچون افقی بی انتهاست


قلب من خالی ز هر رنگ و ریاست


زندگی با آرزو ها روبروست


با تو بودن از برایم آرزوست

نمی خواهم بجز من دوست دار دیگری باشی
نمی خواهم برای لحظه ای حتی به فکر دیگری باشی
نمی خواهم صفای خنده ات را دیگری بیند
نمی خواهم کسی نامش به لبهای تو بنشیند
نمی خواهم به غیرازمن بگیرد دست تودستی
نمی خواهم کسی یارت شود در راه این هست

 


[+] نوشته شده توسط مهدی در 11:0 قبل از ظهر | |







گل نازم

دلم تنگه...
گل ناز . . .

گل نازم
تو با من مهربون باش
واسه چشمام پل رنگین کمون باش
اسیر باد و بارونم شب و روز
گل این باغ بی نام و نشون باش
من عاشقی دلخونم
شکسته ای محزونم
پناه این دل بی آشیون باش
دلم تنگه تو با من مهربون باش

گل ناز آسمونم بی ستاره است
مثه ابرا دل من پاره پاره ست
دوباره عطر تو پیچیده در باد
نفس امشب برام عمر دوباره است
من عاشقی دلخونم
شکسته ای محزونم
پناه این دل بی آشیون باش
دلم تنگه تو با من مهربون باش

گل نازم بگو بارون بباره
که چشماتو به یاد من میاره
تماشای تو زیر عطر بارون
چه با من می کنه امشب دوباره
شب و تنهایی و ماه و ستاره
من عاشقی دلخونم
شکسته ای محزونم
پناه این دل بی آشیون باش
دلم تنگه تو با من مهربون باش

آه ...
گل ناز
گل ناز
گل ناز
دست خواهش کودکانه ام قد می کشد تا ساقه ات
Click to view full size image

 


[+] نوشته شده توسط مهدی در 10:53 قبل از ظهر | |







زندگی

سکوت و نگاه را

 با هم یکی میکنم

 فریادی میشود بی صدا

 می شنوی؟ !

فریاد بی صدا را

فریادی که با تمام سکوتش

 فقط یک چیز می گوید :

 دوستت دارم

دوستم داشته باش


 


[+] نوشته شده توسط مهدی در 10:51 قبل از ظهر | |







عشق یعنی...

عشق یعنی ... نتونی صبر کنی تا کسی شما رو به هم معرفی کنه
 

عشق یعنی ... همون سلام اول.
 

عشق یعنی ... چیزی مثل تنفس در هوای پاک کوهستان.
 

عشق یعنی ... یک موهبت طبیعی که باید اونو پرورش داد.
 

عشق یعنی ... به هزار زبون بهش بگی دوستت دارم .
 

عشق یعنی ... انفجار احساسات.
 

عشق یعنی ... وقتی دلت می ره نتونی جلوشو بگیری. 
 

عشق یعنی ... جذب شخصیتش بشی.
 

عشق یعنی ... وقتی تو از اون بخوای که مرد زندگیت بشه.
 

عشق یعنی ... ترو ببخشه و یه فرست دیگه بهت بده. 
 

عشق یعنی ... وقتی من و تو ما می شیم
 

عشق یعنی ... حاصل جمع دو انسان
 

عشق یعنی ... کسی رو داشته باشی که مواظب هیکلت باشه
 

عشق یعنی ... مایه قوت قلب
 

عشق یعنی ... شادی و نشاط
 

عشق یعنی ... کسی که دلتو می بره 
 

عشق یعنی ... جواهر قیمتی خودتو به دست بیاری.
 

عشق یعنی ... غذا رو شریکی خوردن. 
 

عشق یعنی ... توی ذهنت خودتو با اون مجسم کنی.
 

عشق یعنی ... وقتی توی انتخابت شک نداری.
 

عشق یعنی ... فرار کردن به دنیای خصوصی خودتون.
 

عشق یعنی ... هر روز به بهونه ای جشن گرفتن. 
 

عشق یعنی ... در موفقیت هم شریک بودن.
 

عشق یعنی ... خاطرات خوشی را که با هم داشتین بشماری تا خوابت ببره.
 

عشق یعنی ... عکس عشقت یه جایی جلوی شماته.
 

عشق یعنی ... بوی عطرش از خاطرت نره.
 

عشق یعنی ... از خودت بپرسی چرا دم به ساعت بهت زنگ نمی زنه.
 

عشق یعنی ... وحشتی از بودن با اون نداری. 
 

عشق یعنی ... خوبی هاشوهم درکنار بدی هاش ببینی.
 

عشق یعنی ... یه عالمه حرفو با یه اشاره گفتن.
 

عشق یعنی ... یه کیک خونگی برای روز تولدش.
 

عشق یعنی ... تمام توجهت به اون باشه.
 

عشق یعنی ... کسی رو داشته باشی که ازت محافظت کنه.
 

عشق یعنی ... هلش بدی توی مسیر درست.
 

عشق یعنی ... گرفتن یه پرستار برای بچه .
 

عشق یعنی ... یادت نره که هر کسی باید بتونه عقیدشو بگه.
 

عشق یعنی ... توی پرداخت صورت حساب کمکش کنی.
 

عشق یعنی ... یه قرار ملاقات خیلی مهم.
 

عشق یعنی ... با هم تاب خوردن. 
 

عشق یعنی ... چیزی که کمک می کنه تا دل شکسته رو دوباره درمون کنی.
 

عشق یعنی ... با هم ارتباط قلبی داشتن.
 

عشق یعنی ... با هم موسیقی رمانتیک گوش دادن.
 

عشق یعنی ... یکی همیشه با یه کادو و هدیه کوچولو بیاد. 
 

عشق یعنی ... بعضی وقتا بی حوصله شدن.
 

عشق یعنی ... روی هم اسمای قشنگ گذاشتن.
 

عشق یعنی ... چیزی که شما رو ثروتمندترین آدمای روی زمین می کنه.
 

عشق یعنی ... اولین کسی که زنگ میزنه ببینه تو رسیدی خونه یا نه.
 

عشق یعنی ... از اینترنت بیرون اومدن وکامپیوتر رو خاموش کردن و با هم به گشت و گذار رفتن.
 

عشق یعنی ... وقتی نشونه ها امید بخشن.
 

عشق یعنی ... شمع ومهتاب وستاره ها. 
 

عشق یعنی ... وقتی دل پادشاهی می کنه.
 

عشق یعنی ... وقتی اطمینان پیدا میکنی که اون مرد دلخواهته.
 

عشق یعنی ... وقتی مردی به دختر دلخواهش برمی خوره. 
 

عشق یعنی ... کم کردن فاصله ها.
 

عشق یعنی ... کلید یه رابطه محکم
 

عشق یعنی ... دو تایی سوار یه ماشین قوی توی پستی و بلندی ها. 
 

عشق یعنی ... همیشه برای زنگ زدن به هم وقت پیدا کنید.
 

عشق یعنی ... برای تولدش درست همون چیزی رو که دوست داره بهش هدیه بدی.
 

 عشق یعنی ... دلت بخواد هدیه ای به اون بدی که مثل یه گنج نگهش داره.
 

عشق یعنی ... به اون نشون بدی که واقعا درکش می کنی. 
 

عشق یعنی ... وقتی با هم مشکل پیدا می کنید به حرفای هم خوب گوش کنید.
 

عشق یعنی ... وقتی باهاش قرار داری حسابی به خودت برسی.
 

عشق یعنی ... مثل توی قصه ها رمانتیک بودن. 
 

عشق یعنی ...  براش یه نامهء رمانتیک بفرستی.
 

عشق یعنی ... بعضی وقتا دل همدیگه رو شکستن.
 

عشق یعنی ... احساس کنی که همهء دور و برت روعشق گرفته.
 

عشق یعنی ... چیزی که از کلمات قویتره.
 

عشق یعنی ... روی دریای خوشبختی شناور بودن. 
 

عشق یعنی ... بعضی وقتا جز ماه غمزده همدمی نداشته باشی.
 

عشق یعنی ... جادوش کنی.
 

عشق یعنی ... کسی رو داشته باشی که لحظات قشنگ زندگیت رو باهاش شریک بشی.
 

عشق یعنی ... وقتی توی دنیا هیچ چیز جز خودتون دو تا اهمیت نداره.
 

عشق یعنی ... دو چهره خندون.
 

عشق یعنی ... یه بازی که تمومی نداره.
 

عشق یعنی ... چیزی مثل برنده شدن توی بازی.
 

عشق یعنی ... وقتی شب مهتاب برات شعر می خونه.
 

عشق یعنی ... احساس کنی پاهات رو زمین بند نیست. 
 

عشق یعنی ... به جای اینکه بره ها رو بشماری آنقدر به اون فکر کنی تا خوابت ببره.
 

عشق یعنی ... حرفشو باور کنی.
 

عشق یعنی ... تو گوش هم زمزمه
 



[+] نوشته شده توسط مهدی در 10:48 قبل از ظهر | |







عاشق واقعی


عاشق واقعی کسی است

که

به خاطر عشقش

از خودش بگذره

 


[+] نوشته شده توسط مهدی در 9:57 قبل از ظهر | |







عاشق واقعی

مادر، سقفی که هیچ گاه فرو نریخت

 
همه خاطره های مردم چین از روز دوازدهم مه 2008 (23 اردیبهشت 87) تیره است اما آنان دیگر نمی خواهند وحشت خود در آن زمان را مرور کنند.
زلزله زدگان فقط می خواهند لحظه های جاودان را به یاد بیاورند.نام های قهرمانان بی نشان ، معمولی هستند اما یادشان تا ابد در تاریخ چین باقی خواهند ماند. زندگی آنها در گذشته عادی بود اما پس از فاجعه سی چوان خیلی ها تبدیل به قهرمان شدند. شاید این دیگر برای خودشان روشن نباشد که چه کاری انجام دادند، اما حماسه هایی که آفریدند همگی مردم چین را تحت تاثیر خود قرار داده است. 

وقتی گروه نجات ، زن جوان را زیر آوار پیدا کرد او مرده بود اما کمک رسانان زیر نور چراغ قوه ، چیز عجیبی دیدند. زن با حالتی عجیب به زمین افتاده ، زانو زده و حالت بدنش زیر فشار آوار کاملا تغییر یافته بودناجیان تلاش می کردند جنازه را بیرون بیاورند که گرمای موجودی ظریف را احساس کردند. چند ثانیه بعد، سرپرست گروه ، دیوانه وار فریاد زد: بیایید، زود بیایید! یک بچه اینجا است. بچه زنده است. وقتی آوار از روی جنازه مادر کنار رفت دختر سه - چهار ساله ای از زیر آن بیرون کشیده شد.نوزاد کاملا سالم و در خواب عمیق بود. گزارش ایسکانیوز می افزاید ، او در خواب شیرینش نمی دانست چه فاجعه ای وطنش را ویران کرده و مادرش هنگام حفاظت از جگرگوشه خود قربانی شده است.


 
 

 

مردم وقتی بچه را بغل کردند، یک تلفن همراه از لباسش به زمین افتاد که روی صفحه شکسته آن این پیام دیده 

می شد:

 
 
 

 عزیزم، اگر زنده ماندی، هیچ وقت فراموش نکن که مادر با تمامی وجودش دوستت داشت !!

 

 


[+] نوشته شده توسط مهدی در 4:25 بعد از ظهر | |







بدون شرح

ميخ در ديوار

 

 

 

سعي كن  حتماً همه متن را تا آخرين جمله بخواني. از همه مهمتر جمله آخر است كه بايد خوانده شود.

 

 

 

يكي بود يكي نبود، يك بچه كوچيك بداخلاقي بود. پدرش به او يك كيسه پر از ميخ و يك چكش داد و گفت هر وقت عصباني شدي، يك ميخ به ديوار روبرو بكوب.

 

 

 

روز اول پسرك مجبور شد 37 ميخ به ديوار روبرو بكوبد. در روزها و هفته ها ي بعد كه پسرك توانست خلق و خوي خود را كنترل كند و كمتر عصباني شود، تعداد ميخهايي كه به ديوار كوفته بود رفته رفته كمتر شد. پسرك متوجه شد كه آسانتر آنست كه عصباني شدن خودش را كنترل كند تا آنكه ميخها را در ديوار سخت بكوبد.

 

 

 

بالأخره به اين ترتيب روزي رسيد كه پسرك ديگر عادت عصباني شدن را ترك كرده بود و موضوع را به پدرش يادآوري كرد. پدر به او پيشنهاد كرد كه حالا به ازاء هر روزي كه عصباني نشود، يكي از ميخهايي را كه در طول مدت گذشته به ديوار كوبيده بوده است را از ديوار بيرون بكشد.

 

 

 

روزها گذشت تا بالأخره يك روز پسر جوان به پدرش روكرد و گفت همه ميخها را از ديوار درآورده است. پدر، دست پسرش را گرفت و به آن طرف ديواري كه ميخها بر روي آن كوبيده شده و سپس درآورده بود، برد. پدر رو به پسر كرد و گفت: « دستت درد نكند، كار خوبي انجام دادي ولي به سوراخهايي كه در ديوار به وجود آورده اي نگاه كن !! اين ديوار ديگر هيچوقت ديوار قبلي نخواهد بود. پسرم وقتي تو در حال عصبانيت چيزي را مي گوئي مانند ميخي است كه بر ديوار دل طرف مقابل مي كوبي. تو مي تواني چاقوئي را به شخصي بزني و آن را درآوري، مهم نيست تو چند مرتبه به شخص روبرو خواهي گفت معذرت مي خواهم كه آن كار را كرده ام، زخم چاقو كماكان بر بدن شخص روبرو خواهد ماند. يك زخم فيزكي به همان بدي يك زخم شفاهي است. دوست ها واقعاً جواهر هاي كميابي هستند ، آنها مي توانند تو را بخندانند و تو را تشويق به دستيابي به موفقيت نمايند. آنها گوش جان به تو مي سپارند و انتظار احترام متقابل دارند و آنها هميشه مايل هستند قلبشان را به روي ما بگشايند.»

 

   


 

[+] نوشته شده توسط مهدی در 10:40 قبل از ظهر | |







رویاهای پسربچه شیرفروش

روزی پسربچه ای شیرفروش برای فروختن شیر گاو به بازار رفت ، در حالی که پارچ پر از شیر روی سرش بود ، شروع به خیالبافی در مورد کارهایی که میتوانست پس از فروختن شیر انجام بدهد. او با خود میگفت: با پولی که از فروش شیر بدست می آورم صد جوجه میخرم و آن ها را در حیاط پشت خانه ام نگه میدارم . وقتی بزرگ و تبدیل به مرغ و خروس شدند، آن ها را به قیمت خوبی در بازار می فروشم. ... در حالی که به راه خود ادامه می داد دوباره با خود گفت: بعد دو بز میخرم و آن ها را در چمنزار کنار خانه ام بزرگ می کنم . وقتی کاملا بزرگ شدند ، می توانم آن ها را به قیمت خیلی بالاتری بفروشم.
... بعد در حالی که همچنان با خود خیالبافی میکرد ، گفت: بعد آن قدر پول بدست می آورم تا گاو دیگری بخرم. پس از آن ، شیر بیشتری برای فروش بدست می آورم. بعد پول خیلی خیلی زیادی به دست می آورم و ... .  در حالی که این فکرهای خوش و شیرین را در ذهنش مزه مزه میکرد، از خوشحالی شروع به جست و خیز کرد. ناگهان سکندری خورد و نقش زمین شد. پارچ شیر روی زمین افتاد و شکست . همه شیر روی زمین ریخت. حالا همه رویاهای پسرک نقش بر آب شده بودند، او گوشه ای نشست و به گریه افتاد . . . نتیجه : جوجه رو آخر پاییز می شمارند



 


[+] نوشته شده توسط مهدی در 11:13 قبل از ظهر | |







حکایت مداد سفید

همه مداد رنگی ها مشغول بودند ، جز مداد سفید. هیچ کس به او کار نمیداد ، همه می گفتند تو نمی توانی کاری انجام دهی . یک شب که مداد رنگی ها توی سیاهی کاغذ گم شده بودند ، مداد سفید تا صبح کار کرد ، ماه کشید ، مهتاب کشید و آن قدر ستاره کشید که کوچک و کوچک تر شد . صبح توی جعبه مداد رنگی ، جای خالی او با هیچ مدادی پر نشد . . . . . . . . .



 


[+] نوشته شده توسط مهدی در 11:12 قبل از ظهر | |







حکایت شخم زنی در مزرعه

پیرمردی تنها در سرزمینی زندگی می کرد . او میخواست مزرعه سیب زمینی اش را شخم بزند . اما این کار خیلی سختی بود . تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود . پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد . چند روز بعد پیرمرد این تلگراف را دریافت کرد : { پدر ، به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن ، من آنجا اسلحه پنهان کرده ام } چهار صبح فردای آن روز ، دوازده نفر از مأموران و افسران پلیس محلی وارد مزرعه شدند و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اینکه اسلحه ای پیدا کنند . پیرمرد بهت زده ، نامه  دیگری به پسرش نوشت و به او گفت چه اتفاقی افتاده و می
خواهد چکار کند؟ پسرش پاسخ داد : پدر برو سیب زمینی هایت را بکار . این بهترین کاری بود که از اینجا می توانستم برایت انجام دهم . . .



 


[+] نوشته شده توسط مهدی در 11:11 قبل از ظهر | |







همان هستید که باور دارید

شخصی سر کلاس ریاضی خوابش برد . زنگ را زدند بیدار شد و با عجله دو مسئله را که روی تخته سیاه نوشته بود یادداشت کرد و با این |||باور||| که استاد آن را به عنوان تکلیف منزل برای هفته بعد داده است به منزل برد و تمام آنروز و آن شب برای حل کردن آنها فکر کرد . هیچ یک را نتوانست حل کند اما طی هفته دست از کوشش برنداشت . سرانجام یکی از آنها را حل کرد و به کلاس آورد . استاد به کلی مبهوت شد زیرا آن دو مسئله به عنوان دو نمونه از مسایل غیر قابل حل ریاضی داده بود . . .



 


[+] نوشته شده توسط مهدی در 11:9 قبل از ظهر | |







فروشگاه شوهر

فروشگاه شوهر

 

 

 
یک فروشگاهی که شوهر می فروشد تنها در نیویورک باز شده جائیکه یک زن ممکن برای انتخاب یک شوهر آنجا برود.

مابین دستورالعمل ها در وروی یک توضیحی در مورد عملکرد فروشگاه وجود دارد.(شما ممکن فروشگاه را فقط یک بار ویزیت کنید)

6 طبقه موجود است با ویزگیهای مردان که هر چه خریدار بالا می رود ویزگیها افزایش می یابد.
اما یه شرطی است:شما ممکن مردی را از یک طبقه ویزه انتخاب کنید یا ممکن شما رفتن به طبقه بالاتر رو انتخاب کنیداما شما نمی توانید به طبقه پایین تر بر گردید مگر برای خروج از ساختمان .

طبقهءیک:این مردان شغل دارند و خدارو دوست دارند.

طبقهءدو:این مردان شغل دارند-خدا وبچه هارو دوست دارند.

طبقهءسه:این مردان شغل دارند-خدا و بچه هارو دوست دارند وخیلی خوش قیافه هستند.

طبقهءچهار:این مردان شغل دارند-خدا و بچه هارو دوست دارند-خوش قیافه هستند و در کار خانه کمک می کنند.
قبولش برام واقعا سخته...باورم نمیشه

هنوز او می رود به طبقهء پنج و شرایط را می خواند.

طبقهء پنج:این مردان شغل دارند-خدا و بچه هارو دوست دارند-مجلل هستند-در کار خانه کمک می کنند و حرکات قوی رمانتیک دارند.

او خیلی فریفته شد اما به طبقهء ششم رفت وشرایط رو خواند.

شما 4363012 مین بازدید کننده ی این طبقه هستید...در این طبقه هیچ مردی وجود ندارد و این طبقه فقط برای این ساخته شده که ثابت کنه راضی کردن زنان غیر ممکن است

با تشکر از خرید شما از فروشگاه شوهر ...لطفا هنگام خروج مراقب باشید که زیاد از کوره در نرید...روز خوبی داشته باشید.
 


 

نتیجه اخلاقی:بابا به اون چیزی که داری راضی باش.
(نویسنده این مطلب قصد توهین به هیچکسی را ندارد)

 

 
 
 


 


[+] نوشته شده توسط مهدی در 11:6 قبل از ظهر | |







حکایت

حسن بصری می گوید : نصیحت چهار نفر مرا سخت تکان داد :  [اول] مرد فاسدی از کنار من گذشت گوشه ی لباسم را جمع کردم تا به او نخورد ، او گفت : ای بزرگوار ! هنوز باطن مرا ندیده ای ، جامه از من برنچین ، خدا می داند که فردا حال ما چگونه خواهد بود ؟ [دوم] مستی را دیدم که افتان و خیزان راه می رفت به او گفتم ، قدم ثابت بردار تا نیفتی ، گفت : تو با این همه ادعا قدم ثابت کرده ای ؟ من اگر بیفتم مستی بیچاره ام ، برمیخیزم و گل و لای از تنم می شویم ، اما تو از افتادن بترس که پیشوای مردمی ، [سوم] کودکی را دیدم که چراغی در دست داشت ، گفتم این روشنایی را از کجا آورده ای ؟
کودک در چراغ فوت کرد و آن را خاموش ساخت و گفت : تو بگو که این روشنایی کجا رفت تا من بگویم از کجا آمد ؟ [چهارم] زنی را دیدم بسیار زیبا که در حالت خشم از شوهرش با من شکایت می کرد . گفتم اول رویت را بپوشان ، بعد با من حرف بزن ! گفت : من که غرق خشم دنیا هستم ، چنان از خود بی خود شده ام که اگر تو خبرم نمی کردی ، با همین سر و وضع به بازار می رفتم ، تو که غرق محبت خالقی ، چه میشد اگر نگاه به صورتم نمیکردی؟ . . . ‏ ‏

 


[+] نوشته شده توسط مهدی در 10:59 قبل از ظهر | |







بدون شرح

متن خوشامد گویی جدید در هواپیمایی جمهوری اسلامی
>>>>
>>>>
>>>>با سلام و صلوات بر روح تمام مسافرین عزیز
>>>>و با درود به وزیر محترم راه و ترابری
>>>>
>>>>ورود شما را به پرواز ابدی هواپیمایی جمهوری اسلامی خوشامد می گوییم
>>>>
>>>>
>>>>خداوندا مشیت خودت را در رسیدن و لقا خود برما قرار ده و سرعت ان فزون فرما
>>>>
>>>>مقصد ما به احتمال 99%بهشت موعود و احتمالا 1%مقصدی كه بر روی بلیط درج شده می باشد
>>>>
>>>>بستن كمربندها اصلا ضرورتی ندارد  چرا که بستن و نبستن آن برای ورود به بهشت الزامی
>>>>نمی باشد
>>>>
>>>>در صورت بروز اشكال درسیستم هوای كابین ماسكهایی از بالای سر شما اویزان خواهند شد
>>>>كه شما قبل از آن رایحه ی خوش ملائكه را احساس خواهید كرد.
>>>>خواهشمند است هنگام سقوط خونسردی خود را حفظ نموده تا بتوانید اشهد  خود را صحیح
>>>>قرائت نمائید
>>>>
>>>>ارتفاع پرواز بتدریج و شاید هم ناگهانی به صفر خواهد رسید اما هیچ جای نگرانی نیست
>>>>چرا که یکباره  تا آسمان هفتم اوج خواهیم گرفت  و هوای بهشت هم بسیار عالی گزارش
>>>>شده است.
>>>>
>>>>
>>>>خلبان پرواز مرحوم شهید كاپیتان بهشت زاده و ارواح گروه پروازی .جایگاه ابدی خوبی
>>>>را برای شما آرزو مندند.
>>>>
 


[+] نوشته شده توسط مهدی در 10:52 قبل از ظهر | |